اهل دانشگاهم
رشته ام الافی است.
جیب هایم خالی است.
پدری دارم . حسرتش یک شب خواب!
دوستانی دارم . همه از دم ناباب.
و خدایی که مرا کرده جواب.
اهل دانشگاهم.
قبله ام استاد است.
جانمازم نمره!
خوب می فهمم.
سهم اینده من بی کاریست .
من نمی دانم که چرا می گویند.
مرد تاجر خوب است.
و مهندس بی کار .
و چرا در وسط سفره ما مدرک نیست.
جشم ها را باید شست .
جور دیگر باید دید.
باید از ادم دانا ترسید.
باید از قیمت دانش نالید.
و به ان ها فهماند که من اینجا.
فهم را فهمیدم.
من به گور پدر علم و هنر خندیدم.
تاریخ : جمعه 90/2/9 | 10:13 عصر | نویسنده : فرزانه | نظرات ()