خدایا .....
چه یافت ان که تو را گم کرد .....
و چه گم کرد ان که تو را یافت.....
میدونی وقتی خدا داشت بدرقه ات می کرد بهت چی گفت ؟
جایی که میری مردمی داره که می شکننت نکنه غصه بخوری من همه جا باهاتم .
تو تنها نیستی . توکوله بارت عشق میزارم که بگذری،
قلب میزارم که جا بدی،
اشک میدم که همراهیت کنه،
و مرگ که بدونی برمیگردی پیشم.
قـــطره!
قطره، دلش دریا می خواست
خیلی وقت بود به خدا گفته بود.
هر بار خدا می گفت : از قطره تا دریا راهی ست طولانی، راهی از رنج و عشق و صبوری. هر قطره را لیاقت دریا نیست.
قطره عبور کرد و گذشت، قطره ایستاد و منجمد شد، قطره روان شد و راه افتاد و به آسمان رفت.
هر بار چیز تازه از رنج و عشق و صبوری آموخت.
تا روزی که خدا گفت : امروز روز توست، روز دریا شدن.
و خدا قطره را به دریا رساند. قطره طعم دریا چشید و طعم دریا شدن را.
روز دیگر قطره به خدا گفت: از دریا بزرگتر، از دریا بزرگتر هم هست؟
خدا گفت: آری هست،
قطره گفت: پس من آن را میخواهم. بزرگترین را، بی نهایت را.
خدا قطره را برداشت و در قلب آدم گذاشت و گفت: این بی نهایت است.
آدم عاشق بود و دنبال کلمه ای می گشت که عشقش را توی آن بریزد.
اما هیچ کلمه ای توان سنگینی عشق را نداشت.
قطره از قلب عاشق عبور کرد. آدم همه عشقش را توی یک قطره ریخت.
وقتی قطره از چشم آدم چکید، خدا گفت: حالا تو بی نهایتی،
چون که تصویر من در اشک عاشق است.