اگر روزی فهمیدم دوستم نداری گریه نمی کنم
بلکه ارزو میکنم که روزی عاشق کسی بشی
که دوستت نداشته باشد......
پشت هم می بارید
تابش صاعقه ها
بر سر کودک تنهای خموش
عجبا!صاعقه بی باران بود
صورت آن کودک
زیررگبار پر از حادثه ی صاعقه ها پنهان بود
*
او ز تنهایی خود می ترسید اما آه
هیچگاه
اشک بر چهره ی او راه نیافت
کودک از غربت و تنهایی خود گریه نکرد
و فقط در دل خود زمزمه کرد:ای مادر
وارهانم ز غریبیّ و زتنهایی این ظلمت سرد
****
ناگهان مادرش از دور رسید
کودکش او را دید
کودک آنگاه به تک جانب مادر آمد
و در آغوش پر از گرمایش
اشک بر گونه ی کودک سُر خورد
برق با قطره ی اشکش آمیخت
ناگهان کودک مُرد....!..!!!..؟
پسر گرسنه اش می شود ، شتابان به طرف یخچال می رود
در یخچال را باز می کند
عرق شرم ...بر پیشانی پدر می نشیند
پسرک این را می داند
دست می برد بطری آب را بر می دارد
... کمی آب در لیوان می ریزد
صدایش را بلند می کند ، " چقدر تشنه بودم "
پدر این را می داند پسر کوچولو اش چقدر بزرگ شده است ...
بهش گفتم: چرا هر بار وایمیسی و از
شوهرت کتک میخوری؟
گفت: اگر خودمو نندازم جلو، شروع میکنه
خودش رو میزنه،
اونقدر میزنه تا داغون شه،آخه موجیه
دست خودش نیست ... !