نه باور نمی کنم ولی آدرس را درست آمده ام ?پس چر ا اینطور ؟ چرا اینقدر تاریک ؟...
چرا اینقدر سیاه؟به خودم آمدم فهمیدم مدت هاست دستی به رویش نکشیدم.
انگشتی بر روی تاقچه ها کشیدم غبار تنهایی رویشان نشسته بود ، نگاهی به اطراف خانه کردم . چشمه محبت کنارش خشک شده بود ، وارد خانه شدم . پنجره اش را باز کردم و آستین ها را بالا زدم و خانه تکانی را شروع کردم ...
غبار تنهایی و غربت را از گوشه و کنارش زدودم .
زمینش را بافرش دوستی مفروش ساختم .
گلدانی از گل محبت را در کناره پنجره هایش گذاشتم...
آه ...چراغ یادم رفت. چراغ عشق را نیز بر سقف خانه دلم آویختم ?
شاپرک های عاطفه را دیدم که گرداگرد گل های محبت درون گلدان مهربانی ?می رقصند و شادی میکنند .
راستی یادم آمد باید باغچه را وجین کنم . سرتاسرش را گل های خار و علف های هرز گرفته بودند و خاکش تشنه بود . گل های سوسن و شقایق را جایگزین علف ها کردم. خاکش را نیز با آب امید سیراب کردم و چشمه محبتبه سویش روان ساختم حالا...
گوشه ایی می نشینم تا استراحت کنم حس می کنم کمی سبک شده ام ...
آه چقدر خوشحالم....