سلام دوستان این اولین دست نوشته منه بخوانیدش امیدوارم خوشتون بیاد منتظر نظراتتون هستم ........
امشب در دل آسمان جنجالی به پاست
گویی اسمان ناراحت است
شاید در آسمان معرکه است
یا شاید هم دعوا
که این چنین بانگ می کند
شاید فریاد می کند تا همه به او توجه کنند
یا شاید هم دلخور است
امشب اسمان به تنگ آمده
نمی دانم ز چه ولی این را می دانم دلش هوای گریه دارد
هوس باران
و حالا آسمان
فریادی از ته دل ......
و باران .......
باران
باران
ببار باران تا آسمان سبک شود
گویی دلش گرفته که این چنین می گرید.
ببار باران
ببار باران
ببار........
هرگز نخواب کوروش
میهن جوان ندارد
حتی دگر دماوند
آتشفشان ندارد
دارا کجای کاری؟
دزدان سرزمینت
بر بیستون نوشتند: اینجا خدا ندارد
دیو سیاه در بند، آسان رهید و بگریخت
رستم در این هیاهو، گرز گران ندارد
روز وداع خورشید، زاینده رود خشکید
زیرا دل سپاهان نقش جهان ندارد
بر نام پارس دریا، نامی دگر نهادند
گویی که آرش ما، تیرو کمان ندارد
دریای مازنی ها، بر کام دیگران شد
اما چه سود اینجا
نوشیروان ندارد
کو آن حکیم توسی
شاهنامه ای سراید
شاید که شاعر ما ، دیگر بیان ندارد
هرگز نخواب کوروش
ای مهر آریایی
بی نام تو وطن نیز
نام و نشان ندارد
کودکی هایم اتاقی ساده بود...
قصه ای دور اجاقی ساده بود
شب که می شد نقش ها جان می گرفت
روی سقف ما که طاقی ساده بود
می شدم پروانه خوابم می پرید
خوابهایم اتفاقی، ساده بود...
قهر می کردم به شوق آشتی
عشق هایم اشتیاقی ساده بود
ساده بودن عادتی مشکل نبود
سختی نان بود و باقی ساده بود...
نگاهی حسرت آلود در چشمان کلاغی دیدم .
بینوا در حسرت رفتن به بارگاه معابد اشک می ریخت.
چرا اینگونه به مخلوقات نگاه افکنیم ؟
حال که چشمانمان هفت رنگ را می بیند چرا ما اینگونه مشکل پسند باشیم؟
کلاغ را همیشه سیاه ببینیم و کبوتر را سفید؟
وای که چقدر نیرنگ یک رنگی بر هم سوار می کنیم !
و برای خنده ای تصنعی خود را خوش مشرب می پنداریم!
آری کلاغ را در آینه دیدم ! هرچه دیدم سیاه دیدمش !
خم به ابرو آوردم و سیاهی را نپسندیدم و کلاغ پر زد و رفت .
می دانم ، رفت سراغ آینه ای دیگر!
بینوا پنداشت آینه سیاه نشانش داد !
بسیار اشک ریخت . گمان کرد اشک چشمش سیاهی تنش را می شوید .
و من چه نادان بودم که سیاه را سیاه دیدم!
به یاد آوردم در کودکی بنان بر زمین می بردیم و فریاد می زدیم :
کلاغ پر!
این نعره در گوشم پیچید !
تا کی کلاغ پر؟ کلاغ هم دوست دارد بماند ! عاشق شود و عشق بیند!
و افسوس که چه زشت نگاه می افکنیم !
اگر کلاغی سیاه کنار گلی زیبا بود، از هر دو روی می گردانیم و زیبایی گل را نیز انکار می کنیم .
باید بدانیم رسم شقایق بودن را!
خار بی هیچ در دل گل خانه نمی گزیند!
کلاغ برای تنفر و سیاهی بر زمین نمی آید!
لاله اهل دشت نیست و تیغ اهل بادیه !
خانه ی کبوتر گنبد نیست و خانه ی کلاغ خاشاک!
و چرا می نگریم که اگر کلاغی سیاه بر گنبدی طلایی رفت شوم است؟
ای بد اندیش ! بدان که نگاه تو شوم است ! بدان سیاهی کلاغ گنبد را سیاه نمی سازد!
بینوا کلاغ دل پاک هم هوای پاکان می کند .
همان گونه که دل سیاه تو نیز هوای پاکان می کند.
با پاکان هرچه سیاه باشند بنشین ، که قیاس سیاه ظاهر و سیاه باطن از سیاه اندیشی توست.
بیاید ایمان بیاوریم که کلاغ سیاه ، دل سفیدی دارد.
خدایا کفر نمیگویم!
پریشانم
چه میخواهی تو از جانم؟!
مرا بی آنکه خود خواهم اسیر زندگی کردی
خداوندا تو مسئولی!
اگر روزی ز عرش خود به زیر آیی
لباس فقر پوشی
غرورت را برای تکه نانی
به زیر پای نامردان بیاندازی
و شب آهسته و خسته
تهی دست و زبان بسته
به سوی خانه باز آیی
زمین و آسمان را کفر میگویی
میگویی؟!
خداوندا!
اگر در روز گرما خیز تابستان
تنت بر سایهی دیوار بگشایی
لبت بر کاسهی مسی قیر اندود بگذاری
و قدری آن طرفتر
عمارتهای مرمرین بینی
و اعصابت برای سکهای اینسو و آنسو در روان باشد
زمین و آسمان را کفر میگویی
نمیگویی؟!
خداوندا!
اگر روزی بشر گردی
ز حال بندگانت با خبر گردی
پشیمان میشوی از قصه خلقت از این بودن، از این بدعت
خداوندا تو مسئولی
خداوندا تو میدانی که انسان بودن و ماندن
در این دنیا چه دشوار است
چه رنجی میکشد آنکس که انسان است و از احساس سرشار است!.......دکتر شریعتی