نگاهی حسرت آلود در چشمان کلاغی دیدم .
بینوا در حسرت رفتن به بارگاه معابد اشک می ریخت.
چرا اینگونه به مخلوقات نگاه افکنیم ؟
حال که چشمانمان هفت رنگ را می بیند چرا ما اینگونه مشکل پسند باشیم؟
کلاغ را همیشه سیاه ببینیم و کبوتر را سفید؟
وای که چقدر نیرنگ یک رنگی بر هم سوار می کنیم !
و برای خنده ای تصنعی خود را خوش مشرب می پنداریم!
آری کلاغ را در آینه دیدم ! هرچه دیدم سیاه دیدمش !
خم به ابرو آوردم و سیاهی را نپسندیدم و کلاغ پر زد و رفت .
می دانم ، رفت سراغ آینه ای دیگر!
بینوا پنداشت آینه سیاه نشانش داد !
بسیار اشک ریخت . گمان کرد اشک چشمش سیاهی تنش را می شوید .
و من چه نادان بودم که سیاه را سیاه دیدم!
به یاد آوردم در کودکی بنان بر زمین می بردیم و فریاد می زدیم :
کلاغ پر!
این نعره در گوشم پیچید !
تا کی کلاغ پر؟ کلاغ هم دوست دارد بماند ! عاشق شود و عشق بیند!
و افسوس که چه زشت نگاه می افکنیم !
اگر کلاغی سیاه کنار گلی زیبا بود، از هر دو روی می گردانیم و زیبایی گل را نیز انکار می کنیم .
باید بدانیم رسم شقایق بودن را!
خار بی هیچ در دل گل خانه نمی گزیند!
کلاغ برای تنفر و سیاهی بر زمین نمی آید!
لاله اهل دشت نیست و تیغ اهل بادیه !
خانه ی کبوتر گنبد نیست و خانه ی کلاغ خاشاک!
و چرا می نگریم که اگر کلاغی سیاه بر گنبدی طلایی رفت شوم است؟
ای بد اندیش ! بدان که نگاه تو شوم است ! بدان سیاهی کلاغ گنبد را سیاه نمی سازد!
بینوا کلاغ دل پاک هم هوای پاکان می کند .
همان گونه که دل سیاه تو نیز هوای پاکان می کند.
با پاکان هرچه سیاه باشند بنشین ، که قیاس سیاه ظاهر و سیاه باطن از سیاه اندیشی توست.
بیاید ایمان بیاوریم که کلاغ سیاه ، دل سفیدی دارد.